ورود و عضویت
0
سبد خرید خالی است.

خلاصه سرگذشت محمد تقی بهار

ادبیات, نوشته و اشعار ادبی مجموعه فارسی درس 09 آبان 1400
محمد تقی بهار

در این بخش از نشریه فارسی درس می خواهیم در مورد محمد تقی بهار متخلص به ملک الشعرا به بحث بپردازیم. محمدتقی بهار ملقب به ملک‌الشعرا و متخلص به بهار شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. محمدتقی بهار در مشهد متولد شد.

محمد تقی بهار (ملک الشعرای بهار)

پدرش میرزا محمدکاظم صبوری، ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی در زمان ناصرالدین شاه بود. مقامی که پس از درگذشت پدر، به فرمان مظفرالدین شاه، به ملک الشعرای بهار رسید. مادرش از یک خانواده ی گرجی، که در دوره عباس میرزا به ایران آمده بودند، بود. مادرش نیز مانند پدر اهل سواد و شعر و دانش بود. می‌گوید که پدرش ترجمه‌های الکساندر دوما را که تازه منتشر شده بود به خانه می‌آورد و با صدای بلند برای افراد خانواده می‌خواند و چون خسته می‌شد، مادرش خواندن را ادامه می‌داد.

محمد تقی بهار ملک الشعرای بهار

نوشته یحیی آربا در مورد محمد تقی بهار

میرزا محمدتقی متخلص به بهار روز پنجشنبه ۱۲ ربیع‌الاول از سال ۱۳۰۴ ه‍.ق در شهر مشهد به دنیا آمد. بهار ادبیات فارسی را نخست نزد پدرش آموخت و از هفت سالگی آغاز به سرودن شعر کرد. بهار از چهارده سالگی به اتفاق پدرش در مجامع آزادی‌خواهان حاضر شد و به واسطه انس و الفتی که با افکار جدید پیدا کرده بود به مشروطه و آزادی دل بست. دو سال پس از مرگ پدر در سال ۱۳۲۴ ه‍.ق که مشروطیت در کشور ایران مستقر شد، بهار بیست ساله در جمع مشروطه‌خواهان خراسان درآمد.

آثار محمد تقی بهار

  • آثار منثور و منظوم بهار
  • تصحیح انتقادی متون
  • ترجمه‌های متون پهلوی
  • سبک‌شناسی نظم و نثر
  • دستورزبان
  • تاریخ احزاب
  • مقدمه بر کتاب‌ها و حواشی بر متون به خصوص شاهنامهٔ فردوسی
  • جدیدترین کتاب‌شناسی بهار کارِ علی میر انصاری است که انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در یک جلد به سال ۱۳۹۷ منتشر کرده‌ است.

فعالیت های محمد تقی بهار (ملک الشعرای بهار)

محمد تقی بهار در حدود 20 سالگی به مشروطه‌ طلبان مشهد پیوست و به انجمن سعادت خراسان راه یافت. اولین آثار ادبی سیاسی او در روزنامه خراسان بدون امضا به چاپ می‌رسید که مشهورترین آن‌ها مستزادی خطاب به محمدعلی شاه است. محمد تقی بهار با دیگر شاعران روشنفکر عصر مشروطه به خصوص میرزاده عشقی دوستی و روابط صمیمانه و نزدیکی داشت. بهار در ۱۳۲۸ روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات بود، منتشر کرد و به عضویت کمیته ایالتی این حزب درآمد. این روزنامه پس از چندی به دلیل مخالفت با حضور قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت، به امر کنسول روس تعطیل شد. او بلافاصله روزنامه تازه‌بهار را تأسیس کرد. این روزنامه در محرم ۱۳۳۰ به امر وثوق‌الدوله، وزیر خارجه، تعطیل و بهار نیز دستگیر و به تهران تبعید شد.

فوت ملک الشعرای بهار

محمد تقی بهار در سال‌های آخر عمر به بیماری سل مبتلا شد و در سال ۱۳۲۶ برای مداوا از تهران به سوئیس رفت. وی سرانجام در روز اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۰، در ساعت ۸ صبح، در منزلش در خیابان ملک‌الشعرا بهار، خیابان تخت جمشید فوت کرد و در دوم اردیبهشت ماه بعد از ظهر جنازه او را از مسجد سپهسالار تا چهار راه مخبرالدوله بر سر دست بردند و در ساعت ۴ بعد از ظهر همان روز او را در شمیران در باغ آرامگاه ظهیر الدوله، به خاک سپردند.

ماه ملک بهار که دختر بزرگ ملک الشعرای بهار است در مورد پدرش می نویسد:

پدرم در سال‌های آخر عمر سخت منزوی و گوشه نشین شده بود. همیشه خسته و کوفته بود و از آن همه شور و نشاط و هیاهوی درونی خبری نبود و غالباً در بستر افتاده بود و پیوسته تب سل او را می‌سوزانید.

محمد تقی بهار ملک الشعرای بهار

همراه ما باشید با چند شعر از بهار

یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همه جا همراه من تویی
دل خواه من تویی تو

همی تا توانی سخن نرم دار
دل مردمان با سخن گرم دار

جز از راستی هیچ دم بر میار
که باشی بر مردمان استوار

معروف ترین اشعار ملک الشعرای بهار

از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است

شعر در مورد بهار

هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

همی نالم به دردا، همی گریم به زارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

تصنیف عاشقانه

ای دلبر من‌، تاج سر من
یک دم ز وفا، بنشین بر من

نازت بکشم ای مایه ناز
بارت ببرم ای دلبر من

وای از تو که‌ سوخت پروانه صفت
شمع رخ تو بال و پر من

رحمی که بسوخت عشق تو مرا
چندان که نماند خاکستر من

ای مرغ سحر این نامه ببر
نزد صنم گل پیکر من

لیلای منی مجنون توام
من بندهٔ تو تو سرور من

دل شد ز غمت چون قطره خون
وز دیده چکید در ساغر من

ویرانه شود آن خانه که نیست
روشن ز رخت ای اختر من

لطفت‌ شکرست‌ قهرت‌ شررست
هم نوش منی هم نشترمن

هرجا گذری با صوت خوشت
خاک ره توست چشم تر من

گوید که «‌بهار» نالد چو هزار
ناکرده نظر بر منظر من

رباعی عاشقانه

بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست
چشمی به ره و سبزه‌ عصایی در دست
گویی مجنون به انتظار لیلی
ازگور برون آمد و بر سبزه نشست

به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازه‌تر ندارم

شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای
که در آن بود مردم بسیار

اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود

دانه جوز در زمین می‌کاشت
که به فصل بهار سبز شود

گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟

پای های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین

جوز ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به بار آید

تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟

مرد دهقان به شاه کسری گفت:
مردم از کاشتن زیان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند

امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است
کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است
در هر مژه من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشه کوهکن است

امشب ز فراق دوست خوابم نبرد
هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد

خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست

دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم

آن شمع دل افروز من از خانه من رفت
پروای گلم نیست که پروانه من رفت

دارم‌ صدف آسا کف‌ خالی و لب خشک
تا از کفم آن گوهر یک دانه من رفت

چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم
زبن شاخه پر گل که ز گلخانه من رفت

خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد

زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد

نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد

شعر گل و گل از ملک الشعرا

شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که پیر پاره دوزی

چنین می گفت با سوز و گدازی
گِلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

گرفتم آن گِل و کردم خمیری
خمیری نرم نیکو چون حریری

معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

همه گِل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم

پو گِل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم

و لیکن مدتی با گُل نشستم

گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد

چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد

و گر نه من همان خاکم که هستم

محمد تقی بهار ملک الشعرای بهار

ما را در اینستاگرام دنبال کنید

اینستاگرام فارسی درس

کاری از تیم فارسی درس، بزرگترین مرجع دانلود پاورپوینت و مقاله

 

مجموعه فارسی درس

بزرگ ترین مجموعه پاورپوینت ایران

مطالب مرتبط

فروغ فرخ زاد

مجموعه فارسی درس 31 مرداد 1400

شعر تو ای پری کجایی از هوشنگ ابتهاج

مجموعه فارسی درس 31 مرداد 1400
مذهب فردوسی

مذهب فردوسی

نگار فیروزی فرد 14 آبان 1400
سرگذشت نیما یوشیج

خلاصه سرگذشت نیما یوشیج

مجموعه فارسی درس 18 اردیبهشت 1400

دیدگاهتان را بنویسید

preloader